عکس کاپ کیک وانیلی
رامتین
۶
۱.۷k

کاپ کیک وانیلی

۱۴ شهریور ۹۹
اونروزا خیلیا بهم میگفتن بچه سختشه وچرا انقدر کار میکنی تو که نیازی نداری ودرامد شوهرت خوبه واین بچه باید مدام بوی مواد شیمیایی ارایشگاه رو حس کنه ویا صدای سشوار تو گوشش باشه ولی من بدجور عادت کرده بودم به کار کردن از پانزده سالگی کار کرده بودم پر انرژی بودم تو خونه موندم عصبیم میکرد.
کم ک روزبه بزرگتر میشد واز لب تخت بالا میرفت وخودشو میرسوند وسط ارایشگاه.
مدام به پاهام درحین کار می چسبید وهمش بغل این مشتری اون مشتری بود.تا اینکه دوباره مجبور شدم به فکر پرستار بچه باشم.اما اینبار یکی از اتاقای ارایشگاه رو خالی کردم وپرستار وبچه همونجا بازی میکردن مدام بهشون سر میزدم که جلو چشمم باشن.بماند که مشتریام از این وضع سواستفاده میکردن وبه بهانه ی اینکه کسی نبود بچشونو نگه داره میاوردن اونجا ومثل مهد کودک شده بود وگاهی وقتا پرستار کلافه میشد ومیگفت دارم از ده تا بچه نگه داری میکنم.درنهایت مجبور شدم بزرگ بنویسم از آوردن بچه ها خود داری کنید والکی میگفتم بچه ام مریضه وواگیر داره تا کسی بچه نیاره .
خلاصه با اون شرایط کار میکردم وهر از چند گاهی پولامو میبردم وطلا می خریدم عاشق طلا بودم وبعنوان پس انداز هم میخریدم.گاهی هم طلاهامو میبردم وعوض میکردم ومدلای جدیدتر یا سنگینتر میخریدم.یه روز تصمیم گرفتیم که ماشین بخریم خیلی دلمون میخواست یه ماشین بخریم وبریم گردش وتفریح .طبق معمول رفتم سراغ طلاها.کف خونمون موزاییک داشت ومن یکیشونو برداشته بودم وزیرشو با کمک مجتبی خالی کرده بودیم ویه قوطی فلزی گذاشته بودیمو طلاها رو اونجا نگه میداشتم وبه نظرم امن بود.وقتی رفتم وبا پیچ گوشتی انداختم زیر موزاییک وجعبه رو دراوردم منجمد شدم،جعبه خیلی سبک بود درشو باز کردم هیچی توش نبود.تکون بدی خوردم یعنی چی .به خودم دلداری دادم که حتما مجتبی جابجاش کرده هر چند دلیلی نداشت،بهش گفتم گفت نه دست نزده.حال بدی داشتم ،آخه چی شده،دزد اومده؟پس چطور همه چی سرجاشه،روزبه رو محکم چسبونده بودم به خودمو دور وبرمو نگاه میکردم،حس میکردم دزده تو خونه است.مونده بودیم چکار کنیم همه جارو گشتیم حتی پشت بوم.آخرش رفتیم کلانتری وجریانو گفتیم دوتا مامور باهامون راهی کردن .بعد از بررسی گفتن دزد از جایی وارد نشده خودی بوده اون زمان به همه شک داشتم حتی به طرز خنده داری به مجتبی هم شک کردم.چندساعت فکر کردم تا آخرش یادم اومد که ...(شمام تجربه دزد زدگیو داشتین ؟بعدش ادم از سایه خودشم میترسه منکه اینطوری بودم)#داستان_یگانه❤❤ #basaligheha #داستان_قدیمی #داستان_واقعی
یادم اومد اونروزی که پرستار اولی روزبه رو رد کردم یه جوری راه می رفت انگار یه چیز سنگینی رو قایم کرده ومیبره.هر چند بعدش متوجه شدم کلی لباس و خوراکی ازم دزدیده ولی اونزمان فکر میکردم فقط همینا بوده اصلا فکر نمیکردم کلی طلا هم برده.چون طلاهارو اون زیر مثلا قایم کرده بودم وپایه یه کمد خیلی خیلی سنگین رو روش گذاشته بودم وخودم به زور جابجاش میکردم فکر میکردم درامانه.
گویا روزا اون خانم علاوه برخوردن تنقلات ومجله دیدن درحال وارسی کل خونه وحتی جابجا کردن وسایل بوده.خیلی ناراحت بودم کلی زحمت کشیده بودم تا اون سرمایه رو جمع کرده بودم .رفتیم دنبالش تو همون محله ای که ادرس داده بود ولی گفتن یکشبه جمع کردن ورفتن،معلوم بود که میرن با اونهمه طلای مفت.هر چی هم گشتیم وسپردیم پیداشون نکردیم که نکردیم.مجتبی بهم دلداری میداد که اگر یه همچین ادمی بوده بازم شانس آوردیم روزبه رو ندزدیده و خوب شد تو شناختیش وزود ردش کردی .
حالا شاید باهاش ماشین میخریدیم بعد تصادف میکردیم حتما خیری درش بوده،امیدواریم دستش سبک باشه وبیشتر جاش بیاد واز این دست دلداریا که تمام ادمای مال باخته به خودشون میدن تا از غصه نترکن.
به هر حال خودکرده را تدبیر نیست اشتباهی بود که خودم کرده بودم ویکی رو بدون ضامن وتحقیق درست وحسابی تو خونم راه داده بودم وپاره تنم وکل زندگیمو دستش سپرده بودم.
دوباره مشغول زندگی شدیم وروزامون میگذشت. روزبه دوساله شده بود وبراش جشن تولد گرفتیم نمیدونم چرا یه باره به شدت دلم هوای عمه وعمومو کرد دلم میخواست کسی از اقوامم بود ومیدید که زندگیم خوبه وبچه دارم.
با مجتبی حرف زدم وراهی تبریز شدیم،میدونستم عموم وشوهر عمم بازار تبریز مغازه دارن ولی کجاش ویا چه کاری اصلا نمیدونستم.
تازه وقتی رسیدیم فهمیدم باید دنبال یه سوزن تو انبار کاه بگردم.از خیلی از کاسبا پرسیدیم فلانیو میشناسید میگفتن نه.از در تک تک مغازه ها سرک میکشیدم دنبال یه چهره آشنا ولی هیچ جا پیداشون نکردیم.یک هفته ای مونده بودیم وبیخودی دور خودمون میچرخیدیم تا آخرش به فکرمون رسید بریم از کلانتری پرس وجو کنیم،رفتیم وبا افسر نگهبان حرف زدیم و با حوصله حرفامونو شنید.گفت که ممکنه فامیلیشونو عوض کرده باشن یا محل کارشونو .حالا من پرس وجو میکنم ببینم چه کمکی میتونم بکنم.وشماره تلفنمونو گرفت.
دوسه روزی بازم موندیم وبه گشت وگذار پرداختیم،بماند که یکبارم درحین عکس گرفتن از روزبه از صندلی افتاد وسرش خورد گوشه میز وبالای ابروش شکافت وبخیه خورد وکلا خوشیو از دماغمون درآورد ...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
...